سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

پنجره اتاق باز بود و نسیمی ملایم پرده را به این سو و آن سو حرکت میداد.

من هم بال به بال نسیم از نردبان خیال بالا رفتم و رفتم تا اوج، جایی که فقط در خیال هایم است.

دلم در آرزوی باران بود و وقتی به بلندای زمین به آسمان ها رسیدم از ابر خواستم که ببارد، ابر تا اسم باران را از زبان من شنید بغض کرد و گفت چرا باران؟؟ من تحملش را ندارم.

ابر بغض کرده بود فقط کافی بود بخواهد تا من به آرزوی دلم برسم. از او خواستم بغضش را نخورد و بارانــــــــــ ، اشکی که خیلی ها را به وجد و شور میاورد و  اینقدر پاک است را روانه زمین کند.

ابر گفت، اشتباهت همین جاست، این اشک های من نیست، اشک های محبوبم است که جرعه جرعه به من می خوراند و من روانه زمینش میکنم.

همین طور ماندم چه می گوید، گفتم: از کدام محبوب می گویی؟

ابر گفت: وقتی پائیز می شود سنگینی غمی را حس میکنم و آن دیدن گریه محبوبم- خورشیـــــــــد است که پشت من پنهان می شود و من مجبورم اشک هایش را پاک کنم و به شما هدیه دهم.

برایم خیلی سخت است ولی اندکی صبر کنید، خورشید این قدر مهربان است که خوشحالی زمینیان را به گریه خود ترجیح می دهد.

ولی در این بین من می مانم و گریه های محبوب و دل های شادی که شاید هیچ وقت سنگینی این غم مرا نفهمند.

 


نوشته شده در یکشنبه 91/7/16ساعت 7:10 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin