سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

بهانه پست قبلیم بودید، برا اینکه خیلی ناگهانی عازم کربلا شدید و فقط زبانم بود که با التماس دعا بدرقه راهتان شد.

باز هم بهانه ام شدید، ای کاش طور دیگر بود، چرا این طوری؟؟

ای کاش مراسم بازگشتتان بهانه می شد، ای کاش اصلا بهانه نبودید، نمی دانم، ای کاش هرآنچه بود غیر این...

گاهی ای کاش ها هیچ نتیجه ای ندارد و فقط برای تسلای دل است که برای خود ای کاش می بافیم،ای کاش می بافم ولی هیچ نمی شود، هیچ...

قرار بود چند روز بعد به استقبالتان بیائیم، قرار بود بار دیگر بهتان بگوئیم کربلایی...، قرار بود ...، قرارها بی قرار شد ...

چقدر زود بود برا اینکه ذاکر بودنتان را روی اعلامیه یادآور شویم، چقدر زود بود برای اینکه صدای زیبایتان را از دست دهیم، چقدر زود بود برای اینکه تکه کاغذهای مداحی هایتان تا ابد در پارچه سفیدی همراهتان شود، خیلی زود بود...

در خوب رفتن شما شک نیست، حسینی و در مسیر حسین، اما زود رفتید، زود...

لبحندهای همیشگیتان که در پیچ و خم روزگار هیچ وقت محو نشد را هیچ وقت فراموش نمی کنم، دایی جان گفتن هایتان را که برایتان عادتی معهود بود هیچ وقت از نظرم محو نمی شود...

ای کاش ما هم همینطور بمیریم، ای کاشی که امیدوارم به نتیجه بپیوندد.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/25ساعت 11:45 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

گاهی قاب تلویزیون، نوشته، حرف، همه چیز کم میاورد ، فقط دل است که همراهت می شود.

کاروان نجف تا کربلا را که می بینم ، دیگر حرفی، نوشته ای، هیچ چیزی نیست که آرامم کند ، شاید با اشک چشم کمی آرام می شوم.

چقدر زیباست ، این شوری که انشاالله همرا با شعور حسینی است، دوست داشتم در خیل جمعیت جایی هم برای گام های من بود ، ولی نه ، شاید هنوز قدوم من اجازه ورود به حریم پاک حسینی را ندارند.

یا حسین!

چه می شود اگر اجازه دهی ، چشم های من لایق دیدن صحن و سرایت شوند، چه می شود اگر اجازه دهی گام هایم وارد کربلا شود.

می دانم!

خوب می دانم!

هنوز آنقدر مودب نیستم ، حس میکنم اگر به کربلا بروم بدون اذن دخول به حرمت وارد می شوم، اجازه بده من بیایم، قول می دهم مودب باشم، قول میدهم گام هایم را آرام بردارم، ولی زبانم و اشک چشمم را قول نمی دهم.

شاید اشک ریزان خدمتت برسم و از عمق جان صدایت کنم یا حسین.

اجازه میدهی؟

یا حسین لایقم کن ، لایق کربلائی شدنم کن.

ای کاش بودم...

ای کاش...


نوشته شده در سه شنبه 91/10/12ساعت 3:48 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

از خدا بخواید یا اینقدر پولدار باشید که رنگ خونتون قرمز نباشه و نمیدونم آبی، بنفش یا هررنگی که می پسندید باشه و تا وارد بانک شدید کارتون راه بیفته یا راهتون به سمت بانک نیفته.

امروز دو ساعت تمام برای واریز پول بانک معطل بودم.

با خودم فکر میکردم قبلاها باید لباس ها با دست میشستیم ، حالا میریم وام می گیریم لباسشویی می خریم ، باید بریم تو صف بانک وایسیم و اقساط بدیم، همون میشه که!!!

حالا یه نفر خوش فکر پیدا شده ، یه وسیله ای اختراع کرده که آقا رفتی بانک دیگه شاهد گیس و گیس کشی و یقه گیری نباشی، نوبت بگیری و اگه کار واجبی نزدیک بانک داشتی به کارت برسی.( فلش بک کنید به درس همه جا به نوبت کتاب دوم ابتدایی)

باز ما اومدیم فکر کردیم چی میشه سیستم اینم داغون کنیم؟

تو بانک وایسادی یکدفعه یکی مثل ژان وارژان میگه خانم بگیر، چشمات رو تا حد ممکن باز میکنی که ایول ، صد و چند نفر جلوم بودن شدن پنجاه نفر.

بعد یکدفعه عذاب وجدان میاد سراغت میگه: عزیزم تو که تازه اومدی، اون بنده خدایی که دو ساعت نشسته چه فرقی با تو داره؟ آخه خانم جون عاشق چشم و ابروی منی؟ الان میخوای من با عذاب وجدانم کشتی بگیرم؟ خب این چکاریه؟

اصلا یه سوال براچی نوبت اضافی میگیری؟

بعد این نوبت اضافی رو بر چه مبنایی و به چه کسی میدی؟

پی نوشت1:
ترجیحا بانکی برید که نزدیک محل خرید باشه و خرید واجب باشید ، یا یه کتابی تو کیفتون بذارید که بخونید، هم وقتتون تلف نمیشه، هم ملت کلی باهاتون حال میکنن.

پی نوشت 2:

این هایی که نوشتن من نوعیه ، بسطش بدید:)

پی نوشت 3:

اولین نوشتم بود که به زبان محاوره و یه کم با چاشنی طنز نوشتم، نقایص زیادی داره. به روم نیارید:)

 


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 5:0 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin