سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

خواهر زاده من وقتی می خواد خونه ما بیاد هرآنچه توی کمدش هست رو می ریزه توی کیفش که مثل کت جادویی می مونه هر چی توش می ریزی جا داره، امروز یکی از شعرهای مهد کودکش توی کیفش بود ، خیلی جالبه، شعر که چه عرض شود ، وزنش انگار بین راه جا می مونه.

پائیز، پائیز، پائیزه     برگ درخت می ریزه

پائیز چقدر قشنگه   همه جا رنگارنگه

برگ درختا قهوه ای، زرد ، نارنجی

میوه های توی سبد سیب ، نارنگی، هندونه

خربزه روی میزه، پرتقال ها رسیده و تمیزه

مهر، آبان، آذر از راه رسید

آی بچه ها باد پائیزی وزید

خوشه های طلایی گندم ها در دست مهربان کشاورزان


نوشته شده در جمعه 91/7/28ساعت 3:53 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

می خواهمت چنان چه ابرهای بهاری باد را

می خواهمت همچون کویر در انتظار باران

می خواهمت همچون لب تشنه آب را

می خوانمت همچون رهگذر گم شده در مسیر

می خوانمت مثل رها شده در تاریکی و در انتظار نور

می جویمت همچون کودک گم شده مادرش را

می جویمت همچون غروب کرده طلوع دوباره را

می جویمت همچون فرومانده در خود در انتظار راهنما

با تمام وجود و لحظه به لحظه، ثانیه به ثانیه میخواهمت، می خوانمت، می جویمت...

پی نوشت:

سالگرد ازدواج آسمانی حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک، از نسل ایشان ائمه ای هستند که در سخت ترین شرایط بعد از قسم خدا به یگانگی خودش به ایشان قسمش می دهیم و طلب یاری می کنیم.

 


نوشته شده در سه شنبه 91/7/25ساعت 11:28 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

مغزم قفل کرده است.

کلیدساز احتیاج دارم.

تنها تویی که میتوانی .

بخواه که بشود....


نوشته شده در جمعه 91/7/21ساعت 11:18 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

پنجره اتاق باز بود و نسیمی ملایم پرده را به این سو و آن سو حرکت میداد.

من هم بال به بال نسیم از نردبان خیال بالا رفتم و رفتم تا اوج، جایی که فقط در خیال هایم است.

دلم در آرزوی باران بود و وقتی به بلندای زمین به آسمان ها رسیدم از ابر خواستم که ببارد، ابر تا اسم باران را از زبان من شنید بغض کرد و گفت چرا باران؟؟ من تحملش را ندارم.

ابر بغض کرده بود فقط کافی بود بخواهد تا من به آرزوی دلم برسم. از او خواستم بغضش را نخورد و بارانــــــــــ ، اشکی که خیلی ها را به وجد و شور میاورد و  اینقدر پاک است را روانه زمین کند.

ابر گفت، اشتباهت همین جاست، این اشک های من نیست، اشک های محبوبم است که جرعه جرعه به من می خوراند و من روانه زمینش میکنم.

همین طور ماندم چه می گوید، گفتم: از کدام محبوب می گویی؟

ابر گفت: وقتی پائیز می شود سنگینی غمی را حس میکنم و آن دیدن گریه محبوبم- خورشیـــــــــد است که پشت من پنهان می شود و من مجبورم اشک هایش را پاک کنم و به شما هدیه دهم.

برایم خیلی سخت است ولی اندکی صبر کنید، خورشید این قدر مهربان است که خوشحالی زمینیان را به گریه خود ترجیح می دهد.

ولی در این بین من می مانم و گریه های محبوب و دل های شادی که شاید هیچ وقت سنگینی این غم مرا نفهمند.

 


نوشته شده در یکشنبه 91/7/16ساعت 7:10 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

این پست من کمی شاید تلخ باشد ولی امیدوارم تلخیش هیچ وقت نصیب شما نشود.

وقتی جایی کودکی را ببینی اینقدر لاغر شده که دیگر بدنش توان پذیرش سرم و آمپول را ندارد بیشتر قدر تک تک لحظاتت را میدانی و فکر میکنم کمتر کسی است که با دیدن او منقلب نشود و درد خود را فراموش کند و فقط آرزوی شفای این کودک نازنین را کرد.

یا وقتی در داروخانه صدای صندقدار بلند می شود و پیر مرد باحالت مستاصل به تو می گوید: دخترم از این پول ها صد تومان به من بده، قلبت فشرده می شود که چرا؟؟..............

فعلا همین.........

 


نوشته شده در شنبه 91/7/15ساعت 7:59 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pars Skin