سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

به نام خدای قلم

چند روزی است میخواهم مطلب بنویسم ولی انگار سنگینی این روزها روی قلم هم تاثیر گذاشته است.

سنگین است نوشتن از امام حق و حقیقت، امام زنده نگهدارنده اسلام، امام حسیــــــــــــــــــن .

می ترسم سیاهی رویم روی قلم تاثیرگذار باشد ، یا حسین مددی

 محرم و مناظر عاشورا سراسر لطافت و ادب است که قلم وامی ماند از بیان مطلب.

من فقط مطلبی را که دغدغه هرساله ام است را می نویسم همین.

شهادت امام حسین علیه السلام امری است که هر فردی را متاثر میکند، تاثری که برای ضعف امام نیست که اگر بود تا چندی بیشتر دوام نداشت.

و اما دغدغه من:

سال پیش همین موقع ها بود با یکی از دوستانم درباره نوع سینه زدن و مراسم صحبت میکردم، ایشون می گفتند هر اسمی را اینقدر با ضرباهنگ تکرار کرد هیجان و شور وجود آدمی را در بر میگیرد.

آیا شراره آتش وجودمان کم است می خواهیم اینطور جبران کنیم؟؟ چرا اسم زیبای اماممان را این طور ادا می کنیم ؟ چرا بعد از چند ثانیه دیگر نام حسین بر زبان هایمان جاری نیست؟

ما شیعه امامیم و وجود تک تک ما با عشق حسین آمیخته شده ، مگر می شود نام حسین بیاید و  حال ما دگرگون نشود، با این وجود چرا؟؟؟

مجلس عزاست ، کم واقعه ای نیست امام حق شهید شده، باید بر سر و سینه بزنیم اما با رعایت ادب نه اینطور. حماسه عاشورا چیزی کم ندارد که بخواهیم با اکوی بلندگو ها جبرانش کنیم.

از بزرگی شنیدم که میفرمودند:  بعضی از ما تا دوبار زیارت عاشورا می خوانیم انگار عابد ربانی شدیم گفتار و رفتارهایمان ادا می شود ، می خواهیم بگوئیم خیلی عابدیم و...

حس میکنم گرفتار ادا اطوار شدیم....

یا حسین من کمترین عزادارانت هستم ، خودت یاریم کن.

آه نوشت:
آهــــــــــ خدای نیمه شب های تاریک کوفه مرا دریاب...

 


نوشته شده در جمعه 91/8/26ساعت 8:6 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

امروز به زندگی ها فکر میکردم به اینکه هر فردی در این دنیا به طوری روزگار می گذراند.

 زندگی بعضی ها خیلی آرام و بدون هرگونه هیاهو و دغدغه ای گذرانده می شود، به تعبیری زندگیشان با سرعت ثابت در حرکت است، همه کارهایی را که انتظارش را داشتند برایشان بدون کم و کاست، بدون دیر و زود شدن پیش می آید.

بعضی ها زندگیشان گاها شتاب می گیرد و دچار دغدغه و تنش می شوا حالا بعضی شتابدار ثابت و برخی شتابدار متغیر .

زندگی بعضی شیب ندارد و به صورت خط راست و ممتد طی می شود اما بعضی دیگر در زندگیشان پستی و بلندی را به خوبی حس میکنند.

 اگر زندگی بچه ها و زندگی کسانی که اصطلاحا آدم بزرگ خطاب می شوند را مقایسه کنیم می بینیم:

خیلی از آدم بزرگ ها احساس یکنواختی و کرختی می کنند و بودن یک کودک در یک جمع ناخودآگاه وجد و شادی را با خود به همراه دارد.

بچه ها را دیده اید چقدر شاد و پرانرژی همراه با تغییرات بزرگ ، هرروزشان همراه با کلی تغییر است.

یکبار دیگر یکی از فرمول های فیزیک را مرور کنیم:

v=x/t ، قبول دارید که زمان برای همه ما به صورت یکسان است پس اینجا x با v رابطه مستقیم دارد.

اگر x را تغییرات و v را سرعت زندگی تعریف کنیم ، می بینیم تغییرات بچه ها زیاد است و این باعث می شود زندگی برایشان خیلی زود بگذرد و با نشاط و شادابی همراه باشد. ای کاش هر روزمان با دیروز مان تغییر کند.


نوشته شده در سه شنبه 91/8/16ساعت 10:37 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

یادم هست شعری را که در انتهای کتاب فارسیمان داشتیم

خوشا به حالت ای روستایی

چه شاد و خرم چه با صفایی

در شهر ما نیست جز دود ماشین....

این شعر انگار عینیت یافته و دقیقا گویای حسرت تک تک لحظات ما در شهر است.

شهری که پراز هیاهوست، شهری که عمرت به ماندن در پشت چراغ قرمزهای چند ده ثانیه ای میگذرد، شهری که دیگر روی پله برقی هم می دوی برای رسیدن به مترو، شهری که اتوبوس هایش دیگر جایی ندارد و خیلی موقع ها دستگیره میشوی، شهری که با ساختن آسمان خراش ها از دیدن آفتاب هم کم کم محروم می شوی، شهری که غلظت دودها حسرت دیدن آسمان پاک را به دلت گذاشته دیگر ستاره دار بودن شبش پیشکش.

ولی در همین شهر شلوغ و پرهیاهو دیدن بعضی صحنه ها اینقدر زیباست که به آدمی جانی دوباره می بخشد، از کنار جوی رد میشوی گاهی بی دقت و گاهی که با دقت نگاه میکنی ناگاه گیاه زیبایی با رنگ بسیار زیبا تو را متوجه خودش میکند و چقدر لذت دارد دیدن این گیاه در میان این همه هیاهو.

درهر جایی میتوان بهترین بود.


نوشته شده در دوشنبه 91/8/8ساعت 11:50 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

دومین روز از آبان 88 بود که حضورت باعث سرزندگی و شادابی همه ما شد.

سه سال گذشت.

سه سال که مثل برق و باد گذشت و هر سالش با کلی خاطره های به یاد ماندنی و دوست داشتنی سپری شد.

هر روز یک خاطره، یکی از بامزه ترین خاطره هایی که با ثنای نازنینم داشتم وقتی بود که از مهد کودک می آوردمش. در ایستگاه اتوبوس این قدر پافشاری میکرد که لباس هایش را عوض کنم که برای چند لحظه واقعا مانده بودم چه کنم و خدا برکت بدهد به شکلات هایی که در کیفم بود ، تنها چیزی که می توانست حواسش را پرت کند همین شکلات ها بود، از ایستگاه تا خانه هم که دنبال گنجشک می دوید، می خواست خاک بازی کند و ... وقتی به خانه رسیدیم نفسی از عمق جان خستگیم را رفع کرد.

ثنای عزیز ، نازنین خاله تولدت مبارک:)

 


نوشته شده در دوشنبه 91/8/1ساعت 4:32 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin