سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

بعد از ظهر بود با خواهرزاده ام به پارک رفتم 

و وقتی بازی بی دغدغه ثنا را دیدم یاد دوران کودکی خودم و پارک نزدیک خودمان - پارک بنفشه افتادم.

یاد در صف ایستادن برای تاب بازی و شمردن هایمان که نوبت به خودمان برسد.
یکــــــی -دو تــــــا- سه تـــــا - .... بیست تــــــا . تمام شد ، بلند شو.

یاد راه رفتن روی سنگ های پارک ، دعوا با پسر بچه های شیطونی که مخالف جهت سرسره بالا می آمدند.
ئه! چرا از این طرف می آید؟

به یاد سرسره ای افتادم که سرسره ماری می گفتیم و به نظرمان چقدر بزرگ می آمد.
هنوز هم تردید دارم که ما خیلی کوچک بودیم یا واقعا سرسره خیلی بزرگ بود!

تمام سرسره ها در ذهنم هست، سرسره ای که قرمز بود و با لذت از رویش سر می خوردیم
سرسره سبز رنگی که بچه های کوچکتر روی آن سوار می شدند.



راستی امروز صدای آلاسکایی را نشنیدم ، ظاهرا دیگر آلاسکایی ای نیست:(
بعد از بازی و خستگی روی یکی از صندلی ها ، زیر یک درخت می نشستیم و آلاسکا می خوردیم.
چقدر بچه بودیم ، بعد از خوردن آلاسکاهای به حق خوشمزه ، تاکید داشتیم چوب بستنی را بشکنیم ، شنیده بودیم اگر نشکنیم این ها را جمع می کنند و دوباره برای چوب بستنی ها استفاده می کنند.

یادش بخیر... 

همیشگی نوشت:
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عینی ابدا


نوشته شده در شنبه 92/1/31ساعت 12:52 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

هو المصور

از خانه بیرون آمدم
برخلاف روزهای دیگر
بی دغدغه ے  ِ
احتساب زمان ،
بی دغدغه ے  ِ
رسیدن به مترو
بی دغدغه ے  ِ
نگاه مکرر به عقربه ساعت و همگام با ثانیه ها دویدن
بی دغدغه ے  ِ ...
نمی خواهم برخلاف روزهای دیگر که فقط می بینم، بیننده باشم، میخواهم نگاه کنم
اینطور نباشد که فقط بشنوم، بلکه گوش دهم
می خواهم بروم برای نگاه کردن ، برای گوش دادن، برای بوییدن
می خواهم نگاهم را بدوزم به رنگ درختان
می خواهم گوشم را به میهمانی آواز گنجشک ها ببرم

 

می خواهم بهار را ببویم

می خواهم صورتم را به نوازش باران بسپارم
چقدر زیباست طبیعت بهار


و چقدر عالی است که بهار را بفهمیم
فصلی که چند صباحی میهمان روزهایمان است...


همیشگی نوشت:
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عینی ابدا

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/1/20ساعت 12:6 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

فروردین آمد

ماهی که منتظر آمدنش بودیم

جای تقویم شمسی سال یک هزار و سیصد و نود و یک دیگر نیست ... باید برود ...باید جای خودش را به تقویمی که یک سال از خودش بزرگتر است بدهد...

ولی در پس این روزها و هفته ها و ماه ها

ممکن است دلی را شکسته باشیم..

دلی را شاد کرده باشیم

 چشمی را گریان کرده باشیم...

نور امید را در چشمی زنده کرده باشیم ...

و .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می خواهم با خود عهد ببندم که همچون طبیعت باشم هر روزم ، هر فصلم، هر سال از زندگیم اندکی فقط اندکی با قبلم متفاوت باشد...

همان دعای همیشگیم : یا اقرب من حبل الورید دستم را بگیر

♦♦♦

این فصل ، فصل رنگ و بوی تازگی و طراوت است... بوی بهار ... چقدر روح نواز است عطر و بوی بهار ... و چقدر زیباست رنگ درخت بید مجنون در آغازین روزهای بهار...

میخواهم بیدمجنونت باشم...همیشه مطاعـــــــ

پی نوشت:
یکسال از آغازین روزهایی که شروع به وبلاگ نویسی کردم گذشت اگر دوست داشتید تلنگر 91 را از آرشیو فروردین ماه بخوانید ...

همیشگی نوشت :
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عینی ابدا

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/4ساعت 1:28 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

 

شب همجون پرده سیاه روی زمین گسترده شده است .
امشب از بهترین شب های سال است 
شب ولادت زینت پدر ، حضرت زین َب
و واپسین روزهای سال یک هزار و سیصد و نود و یک
نمیدانم چرا ، ولی خیلی دلم گرفته ، از دست خودم، از دست دلم، از دست سنگ شدنم ، از دست آدم نشدنم ، از دست خود خودم
سنگ با آب شکافته میشود
میشود سنگ دل هم با اشک چشم شکافته بشود؟ 

چشمانم بارانی است، ببار ای باران چشم، بیشتر ببار، ببار ، شاید سنگ دلت از بین برود ...

 آخرین روزهای سال را به تقویم می سپاریم و به استقبال روزهای جدید می رویم.
لحظات غریبی است این واپسین روزها

قرار است چند سال با حسرت از روزهای سپری شده تقویم روی میز را ورق بزنم، این ماه گذشت، ماه دوم سال ، ماه سوم سال ، به خودم می آیم ، باید تقویم سال جدید را جایگزین کنم!! 

و من می مانم و خود من ...

راستی چرا من به خودم نمی آیم؟ 

 

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در دل های شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
خدایا بی پناهم ، ز تو جز تو نخواهم 
اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
...

خدایا فقط عشق خودت را می خواهم
فقط خودت را می خواهم
فقط می خواهم من مال تو باشم و تو مال من 
یا اقرب من حبل الورید رهایم نکن و این چشم های بارانی را از من مگیر...


همیشگی نوشت:
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عینی ابدا 

 


نوشته شده در یکشنبه 91/12/27ساعت 12:53 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

قاصدکــــــــ را می بینم
قاصد کوچکــــــ را
یک دفعه ای هول و هراسی به جانــ م میاید
می خواهم قاصدم باشد
قاصد پیام م
قاصد حرف م
قاصد نا گفته هایم
هرچه ناگفته دارم می سپارم به قاصدکــــــــ
و از عمق ج ا ن
فـــــــــوتــــــــــــــــ
می کنم
به سویــ ت
میاید به سمتت قاصدکـــــــ ناگفته هایم
خدا جونم دریابـــ ش


همیشگی نوشت:
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عینی ابدا


نوشته شده در سه شنبه 91/12/22ساعت 11:31 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin