• وبلاگ : نوشتارهاي زيبا
  • يادداشت : مهتابم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 7 عمومي
  • پارسي يار : 4 علاقه ، 21 نظر
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    بازم به معرفت من که بهت سر زدم...
    سلام :)

    وقتي خوندم خودمم دلم واسه همون روزاي ابتدايم تنگ شد غروبا ،عصرونه با آبجيه...جلوي تلويزيون با برنامه ي مورد علاقه ي ابجي که من دوستنـــداشتم (نيم رخ)...
    منم دلم ميخواد گريه کنم :(

    از اين همه گذشته دلم واسه دانشگام تنگ شده...
    توي اين فصل آنتراکاي بعدازطهر چايي ميخورديم....هعيييييييي
    پاسخ

    سلام در معرفت تو که شکي نيست:) يادش بخير:) دانشگاه هم چشم رو هم بذاري بهمن ميرسه ديگه ، بعد آنتراکا نسکافه بخورين جبران بشه:)
    + مهدي 
    سلام
    عالي
    همين. اگه چيز ديگه بگم حرف اضافه است
    فقط بيشتر بنويس

    عالي
    پاسخ

    سلام ممنون ، شرمنده ميکني :) ميخوام بيشتر بنويسم ولي خودت ميدوني که:)
    + مهناز 


    سلام عزيزدل

    مي بينم که بزرگان نظر داده اند رو دوستانت!

    موفق باشي اولشو که باز کردم بخونم حدس زدم داستان پردازي کردي

    خيلي ذوقيدم

    قشنگ بود جمع و جور و خونوادگي :)

    ان شاء الله داستان هاي قشنگ تر هم بنويسي و ما بيشتر مستفيذ بشيم

    التماس دعا

    پاسخ

    سلام مهناز جان ممنونم:) قشنگ خوندي:) ان شاءالله:)
    خيلي کوتاه بود / فضاي داستان رو اصلا نتونستم درک کنم ... بايد کمي بيشتر توضيح ميداديد !
    ولي من لايک کردم چون اولين داستانتون هست و گامي محکم براي داستان هاي ديگه !
    يا زهرا مددي !
    پاسخ

    ممنون از نظرتون ،قبول دارم که کوتاهه .
    خانم عليپور خيلي برام اشناست. اسم دختر شهيد نبود؟:)
    پاسخ

    داستان ساخته ذهن بوده و اين اسم هم اتفاقي به ذهنم اومد :)
    بچه رو بد عادت کردياااا:)بايد ميذاشتي مدرسه بمونه تا عادت کنه:)
    پاسخ

    :))) ، آدما خيلي زودتر از اوني که بخوان به همه چي عادت ميکنن ، حالا يه روز اينور ، اونور ( آيکون حرف فلسفي)
    + روح بخش 
    از چنس حس کودکي! چه زود دير شد!
    پاسخ

    و باز همان حکايت هميشگي ، ناگهان چقدر زود دير ميشود ...