صدای زنگ تلفن آمد
شیر آب را بستم و دستم را با پیش بندم پاک کردم
گوشی را برداشتم .
صدای خانم علیپور ، معاون مدرسه مهتابم بود
جانم ؟
خانم شایسته ، اگه میشه تشریف بیاورید مدرسه
مدرسه ؟ چیزی شده ؟ حال مهتاب بده ؟ صبح که خوب بود !
خانم علیپور سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه بدهد ،
چیزی نیست فقط کمی حالش کسله
بدون خداحافظی گوشی را گذاشتم
اصلا برام مهم نبود که موقع پوشیدن مانتوم یه جا دکمه اضافه آوردم ،
چادرم را روی سرم انداختم و دویدم.
به مدرسه رسیدم و پله ها را دو دوتا دویدم تا به دفتر مدیریت رسیدم
چشمم به مهتابم افتاد
مهتاب جان ، چی شده عزیزم ؟
فوری به آغوش کشیدمش
بعد از چند ثانیه متوجه خانم علیپور شدم
آخ ببخشید ، اصلا حواسم به حضور شما نبود
خواهش میکنم خانم شایسته ، نگران نباشید چیزی نیست ، بچه های ابتدایی ، مخصوصا اولی ها ، همینطورند.
با خانم علیپور خداحافظی کردم و از در مدرسه بیرون آمدم
خیلی بهم فشار آمده بود ، اشک چشمم آستین مهتابم را خیس میکرد
مهتاب دست به جیبش برد و با دستمال کاغذی تا کرده اش اشک چشمم را پاک کرد
با جمله ای که گفت ، بهت زده شدم
مامان جونم ، من چیزیم نیست ،
دلم برای خانه تنگ شده بود ، دلم برای با هم دراز کشیدن جلوی تلویزیون ، دلم برای تو تنگ شده بود
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم
همراه اشک چشمم از ته دل خندیدم
دست در دست مهتابم راهی خانه شدیم .
پی نوشت :
اولین نوشته ام از جنس داستان بود ، اشکال زیاد دارد
همیشگی نوشت :
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا
نوشته شده در دوشنبه 92/7/15ساعت
11:41 عصر توسط حیدری
نظرات ( ) |