سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

صدای زنگ تلفن آمد

شیر آب را بستم و دستم را با پیش بندم پاک کردم
 
گوشی را برداشتم .
 
صدای خانم علیپور ، معاون مدرسه مهتابم بود
 
جانم ؟
 
خانم شایسته ، اگه میشه تشریف بیاورید مدرسه
 
مدرسه ؟ چیزی شده ؟ حال مهتاب بده ؟ صبح که خوب بود !
 
خانم علیپور سعی میکرد همه چیز را عادی جلوه بدهد ،
 
 چیزی نیست فقط  کمی حالش کسله
 
بدون خداحافظی گوشی را گذاشتم
 
اصلا برام مهم نبود که موقع پوشیدن مانتوم یه جا دکمه اضافه آوردم ،
 
چادرم را روی سرم انداختم و دویدم.
 
به مدرسه رسیدم و پله ها را دو دوتا دویدم تا به دفتر مدیریت رسیدم
 
چشمم به مهتابم افتاد
 
مهتاب جان ، چی شده عزیزم ؟
 
فوری به آغوش کشیدمش
 
بعد از چند ثانیه متوجه خانم علیپور شدم
 
آخ ببخشید ، اصلا حواسم به حضور شما نبود
 
خواهش میکنم خانم شایسته ، نگران نباشید چیزی نیست ، بچه های ابتدایی ، مخصوصا اولی ها ، همینطورند.
 
با خانم علیپور خداحافظی کردم و از در مدرسه بیرون آمدم
 
خیلی بهم فشار آمده بود ، اشک چشمم آستین مهتابم را خیس میکرد
 
مهتاب دست به جیبش برد و با دستمال کاغذی تا کرده اش اشک چشمم را پاک کرد
 
با جمله ای که گفت ، بهت زده شدم
 
مامان جونم ، من چیزیم نیست ،
 
دلم برای خانه تنگ شده بود ، دلم برای با هم دراز کشیدن جلوی تلویزیون ، دلم برای تو تنگ شده بود
 
نمیدانستم بخندم یا گریه کنم
 
همراه اشک چشمم از ته دل خندیدم
 
دست در دست مهتابم راهی خانه شدیم .

پی نوشت :
اولین نوشته ام از جنس داستان بود ، اشکال زیاد دارد
همیشگی نوشت :
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا 
 
 


نوشته شده در دوشنبه 92/7/15ساعت 11:41 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin