خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم، خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت. خدایا رحمتی کن تا ایمان نام و نان برایم نیاورد و قوتم بخش که نانم را و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم. خدایا مگذار که ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر مرا با کسبه ی دین با حمله ی تعصب و عمله ی ارتجاع هم آواز کند. خدایا مرا از این فاجعه ی پلید مصلحت پرستی که چون همه کس گیر شده است وقاحتش از یاد رفته و بیماری شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد بیمار می نماید مصون بدار تا به رعایت مصلحت حقیقت را ذبح شرعی نکنم. دکتر علی شریعتی حضرت آیت الله بهجت (اعلی الله مقامه الشریف) از جمله نکاتی که در زمینه اخلاق مطرح میکردند و نسبت به آن عنایت داشتند این بود که میفرمودند: در همه کارها، اول از همه، مواظبت کنید آن چه را که یقین دارید، عمل کنید! تا آنچه را که نمیدانید خداوند متعال به شما عطا فرماید. این بیان ایشان برگرفته از روایاتی است که از رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) و اهل بیت (علیهم السلام) به ما رسیده، که نمونه آن از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) این است که فرمودند: هر کس به آنچه می داند عمل کند، خداوند این ارث را باقی می نهد که آن چه را نمی داند، به او می آموزد.اهل بیت (علیهم السلام) می فرمایند: شما آنچه را علم داری عمل کن خدای تعالی آن چه را علم نداری به شما خواهد داد. این یک نکتهای ظریف است که ما آن چه را که از مسلمات دین است و روشن؛ وقتی به عمل آراستیم، نتیجه این عمل صالح نیل به علم الهی است که بس با ارزش و قیمتی است. خیلی آقای بهجت حرف نمیزدند و دائمالذکر به نظر میآمدند. ایشان گاهی به مناسبتی چیزی میگفتند یا به دیگری میگفتند، و ما هم باید حواسمان جمع می بود که سریع مطب را بگیریم و استفاده کنیم. گاهی در ضمن لطایفی، نکات خیلی ظریف و دوستداشتنی را که متناسب با حال طرف بود بیان میکردند. یک روزی، شخصی در صحن مطهر حضرت معصومه (سلام الله علیها) به آقا برخورد کرده بود. به آقا گفته بود که حضرت آقا من خودم را گم کردهام؛ میخواهم خودم را پیدا کنم، چکار کنم؟ آیت الله بهجت(رحمةالله علیه) فرموده بودند که برو در آن صحن یک اتاق و دفتری است به نام دفتر گمشدگان. بگو: من خودم را گم کرده ام، تا که در بلندگو شما را صدا کنند، ببینید آیا پیدا میشوید یا نه! امروز شهادت سید الساجدین، امام زین العابدین است دوست داشتم این وبلاگ با چند کلامی از امام سجادعلیه السلام مزین شود. ای فرزند آدم، تا آن زمانی که در درون خود واعظ و نصیحت کنندهای دلسوز داشته باشی و در تمام امور بررسی و محاسبه کارهایت را اهمیّت دهی و در تمام حالات ـ از عذاب الهی ـ ترس و خوف داشته باش؛ در خیر و سعادت خواهی بود. به وسیله عقل ناقص و نظریههای باطل و مقایسات فاسد و بیاساس نمیتوان احکام و مسایل دین را به دست آورد؛ بنابراین تنها وسیله رسیدن به احکام واقعی دین، تسلیم محض میباشد؛ پس هرکس در مقابل ما اهل بیت تسلیم باشد از هر انحرافی در امان است و هر که به وسیله ما هدایت یابد، خوشبخت خواهد بود و شخصی که با قیاس و نظریات شخصی خود بخواهد دین اسلام را دریابد، هلاک میگردد. سه حالت و خصلت در هر یک از مؤمنین باشد در پناه خداوند خواهد بود و روز قیامت در سایه رحمت عرش الهی میباشد و از سختیها صحرای محشر در امان است: اوّل آن که در کارگشایی و کمک به نیازمندان و درخواست کنندگان دریغ ننماید. دوّم آن که قبل از هر نوع حرکتی بیندیشد که کاری را که میخواهد انجام دهد یا هر سخنی را که میخواهد بگوید آیا رضایت و خوشنودی خداوند در آن است یا مورد غضب و سخط او میباشد. سوّم قبل از عیب جویی و بازگویی عیب دیگران، سعی کند عیبهای خود را برطرف نماید. کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. کوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد. رفت که دنبال خدا بگردد و گفت: تا کولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. نهالی رنجور و کوچک کنار راهایستاده بود، مسافر با خندهای رو به درخت گفت: چه تلخ است کنار جادهبودن و نرفتن؛ درخت زیرلب گفت: ولی تلخ تر آن است که بروی وبیرهاورد برگردی. کاش میدانستی آنچه درجستوجوی آنی، همینجاست... مسافر رفت و گفت: یک درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جست و جو رانخواهد یافت و نشنید که درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید، آن جز که باید. مسافر رفت و کولهاش سنگین بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پیچ، هزار سالِ پست. مساافر بازگشت رنجور و ناامید. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم کرده بود... به ابتدای جاده رسید. جادهای که روزی از آن آغاز کرده بود. درختی هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده بود. زیر سایهاشنشست تا لختی بیاساید. مسافر درخت را به یاد نیاورد. اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در کولهات چه داری، مرا هم میهمان کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهام خالی است و هیچ چیز ندارمش. درخت گفت: چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری.اما آن روز که میرفتی، در کوله ات همه چیز داشتی، غرور کمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در کولهات جا برای خدا هست و قدری از حقیقت را در کوله مسافر ریخت دستهای مسافر از اشراق پر شد و چشمهایش از حیرت درخشید و گفت: هزار سال رفتم و پیدا نکردم و تو نرفتهای، این همه یافتی درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم ، و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جادههاست... اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه. گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم گفت: من رفتنی ام! گفتم: یعنی چی؟ گفت: دارم میمیرم گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد. گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟ فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟ گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم، خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت، خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد، با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی، سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم، بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم، ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم، گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم، مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم، الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم، حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟ گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟ گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!! یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟ گفت: بیمار نیستم! گفتم: پس چی؟ گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن:نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟
Design By : Pars Skin |