کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود سرنی در نینوا می ماند اگر زینب نبود زینب، زینت پدر چه باید گفت در غم وفات حضرت زینب سلام الله علیها که ایشان ام المصائب بودند. قسمت ابتدایی کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی خیلی زیبا بیان شده است : پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى.
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و
گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش
پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى.
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟))
تو فقط گریه مى کردى.
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و
بوسید و گفت : ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن!))
تو همچنان گریه مى کردى.
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر
چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق
گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت
و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ((خواب دیدم خواب پریشان
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به
بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا
مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان
معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه
هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو
شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم...))
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به
شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به
دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.
Design By : Pars Skin |