قلم در دستم است، اما فقط در دستم است ، همینــــــ ، این واژه ها هستند که جاری می شوند ... نمیدانم چرا این روزها خیلی یاد مادربزرگم میفتم، بااینکه فوت ایشان در روزهای گرم تابستان بود و الانــــــ سرمای زمستان است، ولی عجیب دلم برایش تنگ شده است ... بگذار بشمارم، یک، دو ، سه ، چهار، پنج ... ، انگشتان یک دستم را شماره کردم ، از دست دیگرم کمک می گیرم، شش، هفت، هشت، نه، دهـــ ، باز هم باید بشمارم ، یازدهــــــــ ، ایست ، همین جاست که او از کنارمان رفت. یازده سال است که جای سجاده ای که پهن میکردی خالی شده، ولی همواره جای خالیت را حس میکنم ، اصلا باورم نمی شود یازده سال من بزرگتر شده ام و درکنارمان نبودی.... زندگی وقت کمی بود و نمی دانستیم حسرت رد شدن ثانیه های کوچک تشنه لب، عمر به سر رفت و به قول سهراب
همه عمر دمی بود و نمی دانستیم
فرصت مغتنمی بود و نمی دانستیم
آب در یک قدمی بود و نمی دانستیم
Design By : Pars Skin |