کافیست چشمش به وجودت بیفتد، خودش باز می شود. درهای چشمی را می گویم، وارد می شوی ، صندلی هایی که برخلاف بعضی جاها که خیلی زمخت هستند، صندلی های راحتی را می بینی که عده ای نشسته اند و در انتظار.. نگاهت به انتهای سالن می افتد، جایی که دو نفر مشغول کار هستند، گاهی صدایشان بالا می رود ، گاهی هم ... بی انصافی است اگر بگوئیم همیشه آنها مقصرند ، منشی دکتر را می گویم... این جور مواقع صحبت های افراد خیلی جالب و آموزنده است، خیلی... مثلا : اینکه 92 سالش است و هفتاد و اندی است که راننده ماشین سنگین، قدمتش خیلی زیاد بود، به قدری که در جنگ جهانی دوم مهمات حمل می کرده است، جمله جالبی می گفت: تمام دنیا را رفتم ولی دنیا را ندیده ام و پیدا نکرده ام. نکته جالب در شخصیت ایشان این بود که فرد خیلی خوش ذوقی بودند و علی رغم سن زیاد و کهولت سن حافظه قوی ای داشتند و در صحبت هایشان از شعر استفاده می کردند... فرد دیگری بود که سنش را نمیدانم ولی از ظاهرش عمری بود در دنیا زندگی کرده بود، ظاهرا نقاش بوده است و خیلی ناراضی از همه چیز، البته حالشان هم خیلی خوش نبود و می گفتند : مواد شیمیایی رنگ داغونم کرده است... نقطه مقابل یکدیگر بوده اند و مدام فرد اولی ایشان را مجاب میکرد که عمری خدا به ما سلامتی داد و زندگی کردیم، گذر زندگی است و طبیعی است... خانمی که من با او هم کلام بودم ، خیلی بی تابی می کردند و من گفتم نگران چه چیزی هستید؟ جالب بود، انتظار نداشتند اینقدر کارشان طول بکشد و می ترسیدند آبگوشتشان بسوزد، به او گفتم کسی خانه نیست مراقب باشد؟ از عمق جان آهی کشید و گفت هر کس گرفتار زندگی خودش است و تنها آمده بود... مدام از قدیم ها می گفت و آرزوی اینکه ای کاش امکانات زندگی کم بود اما سلامت بودم... انشاالله همیشه سلامت و پایدار باشید...
صحبت آقایی را می شنیدم که با کنار دستی اش صحبت می کرد ولی به نوعی انگار برای همه می گفت:
Design By : Pars Skin |