ای انسان ها ای انسان ها بر خود ببالید، ببالید که شایستگی رسیدن به قرب الهی را پیدا کرده اید، ببالید بر اینکه امتی هستید که پیامبرش رحمه للعالمین است و واسطه فیض و رحمت الهی. فقط کافی است جان خود را برای دریافت کلام وحی از طریق فرستاده الهی آماده و مهیا سازید. سه سال پیامبر دعوت خود را پنهانی انجام می داد ولی دیگر بس است دیگر انسان ها به قدری شایسته شدند که بتوانند پیام را دریافت کنند و پاسخگوی فطرت خود باشند. پیامبر در آغازین روز دعوت مردم به رسالت آسمانی در دامنه کوه صفا ایستاد و این گونه ندا داد، ای مردم بگوئید معبودی جز الله نیست تا رستگار شوید. پس راه مشخص است قولوا لا اله الا الله تفلحوا فقط کافی است غفلت را از خود دور کنیم تا به بیراهه نرویم. انشاالله از خوبان امت پیامبر باشیم تا مورد شفاعت ایشان قرار بگیریم. ماه رجب چه ماه عجیبی است ولادت، شهادت ، وفات حضرت زینب، بعثت پیامبر، همه را در خود جای داده است. امشب هم شب شهادتی هفتمین امام ما ، امام موسی کاظم است. نمیدانم چرا هنگام نوشتن جمله شهادت هفتمین امام به یاد دوران بچگی و نام بردن اسامی امامان افتادم . بارز ترین رفتار ایشان کثرت در زهد و عبادت و کظم غیظ بودن ایشان است. ایشان مدت 35 سال رهبری امت اسلامی را بر عهده داشتند هرچند مانند تمامی امامان دیگر مورد آزار و اذیت قرار گرفتند و امام علیه السلام سالیان زیادی را در زندان به سر بردند هر چند در این زمان هم افراد بسیاری که جویای دریافت حقیقت بودند از ایشان بهره بردند. ای کاش بتوانیم نمود واقعی یکی از القاب ایشان(کاظم) باشیم. دیروز در جلسه ای حاضر بودم واستاد جلسه در ابتدای کلاس شعری از امام خمینی رحمه الله علیه خواندند که فوق العاده بود: خیز شتربان که دمید آفتاب این شعر آدمی را به فکر فرو می برد که چرا با وجود مشخص بودن راه گاهی به بیراهه می رویم و آنقدر غرق در بیراهه می شویم که فراموش می کنیم از ابتدا راه را اشتباه آمده ایم و حالا گم شده ایم، شاید زمانی راهمان را پیدا کنیم که خیلی دیر شده باشد چون در این مسیر همراه و همسفر ما زمان است، زمان هم پا به پای ما می آید و اندکی درنگ نمی کند. الهی کمکمان کن یا راه را گم نکنیم یا اگر در این دنیا گم شدیم قبل از اینکه آنقدر زمان گذشته باشد که دیگر راهی برای جبران و بازگشت نباشد دستمان را بگیر و عزم و اراده ای محکم به ما عطا بفرما. کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود سرنی در نینوا می ماند اگر زینب نبود زینب، زینت پدر چه باید گفت در غم وفات حضرت زینب سلام الله علیها که ایشان ام المصائب بودند. قسمت ابتدایی کتاب آفتاب در حجاب سید مهدی شجاعی خیلی زیبا بیان شده است : پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى. به فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله که می فرمایند: أَنَا وَ عَلِیٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة ؛ من و علی علیه السلام دو پدر این امت هستیم، حالا در آستانه ولادت پدر امت هستیم، پدری که اگر حضور او نبود دیگر کسی بعد از پیامبر نبود که همچون پدری مهربان و دلسوز نگران امت باشد، نگران فرو رفتن در چاه ظلمت، نگران تشخیص ندادن راه از بیراهه، نگران سرگرم شدن آدمی به آرزوهای دور و دراز دنیوی و غفلت از خود و ... و چه خوب حضرت علی علیه السلام حق پدری را ادا کردند هرچند گاهی ما فرزندان خوبی نمی شویم ولی مهر پدر و فرزندی تا دنیا دنیاست در دلمان منزل گزیده است. و ما در این روز مقام والای پدر را ارج می نهیم و فرصت خوبی دست می دهد تا با تمام وجود قدردان زحمات پدرانمان باشیم. این روز را خدمت تمام پدران مخصوصا پدر مهربان و عزیز خودم تبریک میگویم.
وقت رحیل است نه هنگام خواب
تا نگری از همه وامانده ای
قافله رفته است و تو جا مانده ای
خیز و منه بار در این رهگذر
کاین ره سیل است نه جای قرار
خیز شتربان که بشد قافله
ما و تو ماندیم در این مرحله
هر که از این قافله غافل شود
همچو من دل شده بیدل شود
گر من و دل بکوی او جا کنیم
دیگر از این به چه تمنا کنیم
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و
گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش
پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى.
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟))
تو فقط گریه مى کردى.
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و
بوسید و گفت : ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن!))
تو همچنان گریه مى کردى.
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر
چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یک کلام بگو چه شده دخترکم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق
گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت
و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ((خواب دیدم خواب پریشان
دیدم . دیدم که طوفان به پا شده است . طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است . طوفانى که مرا و همه چیز را به
اینسو و آنسو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوهها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به
بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا
مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان
معلق ماندم . به شاخه اى محکم آویختم . باد آن شاخه را شکست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه
هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو
شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم...))
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
آن درخت کهنسال ، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به
شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به
دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم ، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.
Design By : Pars Skin |