سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوشتارهای زیبا

کافیست چشمش به وجودت بیفتد، خودش باز می شود.

درهای چشمی را می گویم، وارد می شوی ، صندلی هایی که برخلاف بعضی جاها که خیلی زمخت هستند، صندلی های راحتی را می بینی که عده ای نشسته اند و در انتظار..

نگاهت به انتهای سالن می افتد، جایی که دو نفر مشغول کار هستند، گاهی صدایشان بالا می رود ، گاهی هم ...

بی انصافی است اگر بگوئیم همیشه آنها مقصرند ، منشی دکتر را می گویم...

این جور مواقع صحبت های افراد خیلی جالب و آموزنده است، خیلی...

مثلا :
صحبت آقایی را می شنیدم که با کنار دستی اش صحبت می کرد ولی به نوعی انگار برای همه می گفت:

اینکه 92 سالش است و هفتاد و اندی است که راننده ماشین سنگین، قدمتش خیلی زیاد بود، به قدری که در جنگ جهانی دوم مهمات حمل می کرده است، جمله جالبی می گفت: تمام دنیا را رفتم ولی دنیا را ندیده ام و پیدا نکرده ام.

نکته جالب در شخصیت ایشان این بود که فرد خیلی خوش ذوقی بودند و علی رغم سن زیاد و کهولت سن حافظه قوی ای داشتند و در صحبت هایشان از شعر استفاده می کردند...

فرد دیگری بود که سنش را نمیدانم ولی از ظاهرش عمری بود در دنیا زندگی کرده بود، ظاهرا نقاش بوده است و خیلی ناراضی از همه چیز، البته حالشان هم خیلی خوش نبود و می گفتند : مواد شیمیایی رنگ داغونم کرده است...

نقطه مقابل یکدیگر بوده اند و مدام فرد اولی ایشان را مجاب میکرد که عمری خدا به ما سلامتی داد و زندگی کردیم، گذر زندگی است و طبیعی است...

خانمی که من با او هم کلام بودم ، خیلی بی تابی می کردند و من گفتم نگران چه چیزی هستید؟ جالب بود، انتظار نداشتند اینقدر کارشان طول بکشد و می ترسیدند آبگوشتشان بسوزد، به او گفتم کسی خانه نیست مراقب باشد؟ از عمق جان آهی کشید و گفت هر کس گرفتار زندگی خودش است و تنها آمده بود... مدام از قدیم ها می گفت و آرزوی اینکه ای کاش امکانات زندگی کم بود اما سلامت بودم...

انشاالله همیشه سلامت و پایدار باشید...


نوشته شده در یکشنبه 91/11/1ساعت 1:35 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

بهانه پست قبلیم بودید، برا اینکه خیلی ناگهانی عازم کربلا شدید و فقط زبانم بود که با التماس دعا بدرقه راهتان شد.

باز هم بهانه ام شدید، ای کاش طور دیگر بود، چرا این طوری؟؟

ای کاش مراسم بازگشتتان بهانه می شد، ای کاش اصلا بهانه نبودید، نمی دانم، ای کاش هرآنچه بود غیر این...

گاهی ای کاش ها هیچ نتیجه ای ندارد و فقط برای تسلای دل است که برای خود ای کاش می بافیم،ای کاش می بافم ولی هیچ نمی شود، هیچ...

قرار بود چند روز بعد به استقبالتان بیائیم، قرار بود بار دیگر بهتان بگوئیم کربلایی...، قرار بود ...، قرارها بی قرار شد ...

چقدر زود بود برا اینکه ذاکر بودنتان را روی اعلامیه یادآور شویم، چقدر زود بود برای اینکه صدای زیبایتان را از دست دهیم، چقدر زود بود برای اینکه تکه کاغذهای مداحی هایتان تا ابد در پارچه سفیدی همراهتان شود، خیلی زود بود...

در خوب رفتن شما شک نیست، حسینی و در مسیر حسین، اما زود رفتید، زود...

لبحندهای همیشگیتان که در پیچ و خم روزگار هیچ وقت محو نشد را هیچ وقت فراموش نمی کنم، دایی جان گفتن هایتان را که برایتان عادتی معهود بود هیچ وقت از نظرم محو نمی شود...

ای کاش ما هم همینطور بمیریم، ای کاشی که امیدوارم به نتیجه بپیوندد.

 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/25ساعت 11:45 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

گاهی قاب تلویزیون، نوشته، حرف، همه چیز کم میاورد ، فقط دل است که همراهت می شود.

کاروان نجف تا کربلا را که می بینم ، دیگر حرفی، نوشته ای، هیچ چیزی نیست که آرامم کند ، شاید با اشک چشم کمی آرام می شوم.

چقدر زیباست ، این شوری که انشاالله همرا با شعور حسینی است، دوست داشتم در خیل جمعیت جایی هم برای گام های من بود ، ولی نه ، شاید هنوز قدوم من اجازه ورود به حریم پاک حسینی را ندارند.

یا حسین!

چه می شود اگر اجازه دهی ، چشم های من لایق دیدن صحن و سرایت شوند، چه می شود اگر اجازه دهی گام هایم وارد کربلا شود.

می دانم!

خوب می دانم!

هنوز آنقدر مودب نیستم ، حس میکنم اگر به کربلا بروم بدون اذن دخول به حرمت وارد می شوم، اجازه بده من بیایم، قول می دهم مودب باشم، قول میدهم گام هایم را آرام بردارم، ولی زبانم و اشک چشمم را قول نمی دهم.

شاید اشک ریزان خدمتت برسم و از عمق جان صدایت کنم یا حسین.

اجازه میدهی؟

یا حسین لایقم کن ، لایق کربلائی شدنم کن.

ای کاش بودم...

ای کاش...


نوشته شده در سه شنبه 91/10/12ساعت 3:48 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

از خدا بخواید یا اینقدر پولدار باشید که رنگ خونتون قرمز نباشه و نمیدونم آبی، بنفش یا هررنگی که می پسندید باشه و تا وارد بانک شدید کارتون راه بیفته یا راهتون به سمت بانک نیفته.

امروز دو ساعت تمام برای واریز پول بانک معطل بودم.

با خودم فکر میکردم قبلاها باید لباس ها با دست میشستیم ، حالا میریم وام می گیریم لباسشویی می خریم ، باید بریم تو صف بانک وایسیم و اقساط بدیم، همون میشه که!!!

حالا یه نفر خوش فکر پیدا شده ، یه وسیله ای اختراع کرده که آقا رفتی بانک دیگه شاهد گیس و گیس کشی و یقه گیری نباشی، نوبت بگیری و اگه کار واجبی نزدیک بانک داشتی به کارت برسی.( فلش بک کنید به درس همه جا به نوبت کتاب دوم ابتدایی)

باز ما اومدیم فکر کردیم چی میشه سیستم اینم داغون کنیم؟

تو بانک وایسادی یکدفعه یکی مثل ژان وارژان میگه خانم بگیر، چشمات رو تا حد ممکن باز میکنی که ایول ، صد و چند نفر جلوم بودن شدن پنجاه نفر.

بعد یکدفعه عذاب وجدان میاد سراغت میگه: عزیزم تو که تازه اومدی، اون بنده خدایی که دو ساعت نشسته چه فرقی با تو داره؟ آخه خانم جون عاشق چشم و ابروی منی؟ الان میخوای من با عذاب وجدانم کشتی بگیرم؟ خب این چکاریه؟

اصلا یه سوال براچی نوبت اضافی میگیری؟

بعد این نوبت اضافی رو بر چه مبنایی و به چه کسی میدی؟

پی نوشت1:
ترجیحا بانکی برید که نزدیک محل خرید باشه و خرید واجب باشید ، یا یه کتابی تو کیفتون بذارید که بخونید، هم وقتتون تلف نمیشه، هم ملت کلی باهاتون حال میکنن.

پی نوشت 2:

این هایی که نوشتن من نوعیه ، بسطش بدید:)

پی نوشت 3:

اولین نوشتم بود که به زبان محاوره و یه کم با چاشنی طنز نوشتم، نقایص زیادی داره. به روم نیارید:)

 


نوشته شده در یکشنبه 91/10/3ساعت 5:0 عصر توسط حیدری نظرات ( ) |

چیزی نمی خواهم بنویسم ، فقط دلم تنگ زیارت است ، خیلی...

چند روزی است نمیدانم چرا، بی دلیل به شدت ، به شدت هوای زیارت  کرده ام.

اینقدری که الانی که این را می نویسم اشک چشمانم هم جاری است.

اشک

اشک

اشک

یا امام رضا ، خیلی دلم تنگ گوشه دنج حرمت ، در هیاهوی دل های عاشقان گرداگرد حرمت است، به من می گویند هرجا از صمیم دلت زیارت کنی ، حکم زیارت دارد، می نشینم اینجا ، زیارت نامه ات را زمزمه می کنم ، شاید طلبیدی.

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی ...

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/9/29ساعت 12:3 صبح توسط حیدری نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin